بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

غذای نذری

حیاط مدرسه را که جارو کرد، کمرش از شدت درد راست نمی شد. پله ها را که خواست بالا برود، زانو دردش ناله اش را درآورد. نوه اش در اتاق داشت نقاشی می کشید و بلند بلند شعر می خواند. به غذا که روی علاالدین بود سر زد، سیب زمینی ها هنوز کامل نپخته بود. دختر بچه گفت:" بابایی، اون بیرون چه خبره؟" بیرون را نگاه کرد. ماشین ها کل خیابان را بسته بودند و مردم جلو خانه ای صف بسته بودند و چند نفری هم غذا به دست بودند. گفت:" غذای نذریه" دختر گفت:" غذای نذری از سیب زمینی پخته خوشمزه تره، نه؟!" برقی در چشمان دخترک دید. گفت:" آره خیلی خوشمزه تره" کفش هایش را پوشید و از پله ها با ناله پایین آمد. خودش را به زحمت به دم خانه ای که نذری می داد رساند. جمعیت پراکنده شده بودند، ماشین ها رفته بودند و در خانه بسته بود. وقتی به اتاق برگشت، دختر گفت:" سیب زمینی پخته هم خوشمزه ست" لبخند تلخی زد و سفره را پهن کرد. به دخترک قول داد شب هرجور شده برایش از آن غذا نذری خوشمزه ها پیدا کند.

نظرات 4 + ارسال نظر
مهدی دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 08:23 ب.ظ

ین درست است . اگر تلخ ها رو جدا میکنی و فریاد می زنی اگر تلخ ها رو دوست داری .منظورم اینه که روزمره نباش غرق در امروز نشو. غرق در تامی در هایدا وسوپراستارو ...
ما چندین میلیون روزمره داریم همین ها بس است
روزمره گی های تو باید فراتر از امروز خودت باشه
اگر می خوای تلخ ها نصیب تو بشن و اگه می خوای این مردم رو در آغوش بکشی

حالا من درست دارم پیش میرم یا غلط به نظرت؟

امیر حسین سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:58 ق.ظ http://360.yahoo.com/my_profile-bHL6ZT0wdq_0NPE4fMsE_aTPXJEvXQ--

آخی...الهی...

پگاه چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:43 ب.ظ http://koodaki.blogsky.com

با اجازت می خوام یه happy end برای داستانت بنویسم؛
...چندی بعد پیر مرد و دخترک در حالی که داشتند سیب زمینی ها را با آه و اندوه پوست می کندند، ناگهان زنگ در خانه به صدا در آمد.، دخترک به پشت در رفت و در حالی که مواظب بود تا لرزش صداش مشخص نباشه،پرسید: کیه؟!
صدایی از پشت در جواب داد: برایتان غذای نذری آوردم.
(درست مثل فیلم فارسی ها تمومش کردم)!!

من آخرش رو به اصطلاح open end گذاشتم که هر کس با برداشت خودش برای این دختر کوچولو و بابابزرگش سر نوشتی و تعیین کنه. مثلاً به عقیده من دختر کو چولو به هر حال غذای نذری می خوره ولی بابا بزرگش با اون پا دردش می ره و براش غذا می آره.

نگار چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:04 ب.ظ

چه قدر ایم جور آدمها زیادن...دلم گرفت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد