بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

بارون بارونه ...

از اینکه مقنعه اش زیر باران خیس می شد احساس خوبی نداشت. از بوی ژاکت خیس شده متنفر بود.از همه بدتر دیرش شده بود. غرغرکنان برای ماشین ها مسیرش را می گفت ولی هیچ ماشینی با او هم مسیر نبود. به خیابان نگاه می کرد و بوق ماشین های معترض به او می فهماند ترافیک سنگین است. کم کم خود را راضی کرد که تا خیابان اصلی پیاده برود. وارد پیاده رو شد و همانطور که زیر لب به زمین و زمان فحش می داد با قدم های تند به سمت خیابان اصلی رفت. مسیر زیادی را باید پیاده روی می کرد، در آن هوا و بدون چتر. اخمو و بد اخلاق شده بود، و بداخلاقیش وقتی به اوج رسید که پایش در گودال آبی فرو رفت و کفش و جورابش خیس شد. بالاخره به خیابان اصلی رسید و سوار ماشینی شد و نفس راحتی کشید.

 بعد از مدتی که حالش بهتر شد با پسر بچه کوچکی که در ماشین بود دوست شد و برایش روی پنجره ی بخار گرفته ماشین کلی نقاشی کشید. از خنده های بچه حسابی لذت می برد. مادر بچه می گفت که پسرش عاشق هوای بارانی است. در این روزها مادر را به زور به پارک می برد، زیر درخت ها می ایستد، درخت ها را تکان می دهد و با آنها آب بازی می کند! وقتی گودال آبی می بیند بر رویش می پرد و از اینکه لباس هایش را خیس کرده کلی ذوق می کند.

به مقصدش رسیده بود. برای کودک بارانی! به نشانه خداحافظی دست تکان داد. حالش خیلی بهتر بود. موقع برگشتن به خانه هنوز باران می آمد. این بار با لبخند از قطرات باران روی صورتش پذیرایی کرد، با درخت ها آب بازی کرد و وقتی به خانه رسید کفش و جوراب هایش خیس آب بود.  

نظرات 5 + ارسال نظر
نگار چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:09 ب.ظ

درسته فقط کافیه که ما یکمی دیدمون عوض بشه..اون وقت خیلی از این ناراحتی ها ناپدبد می شه.
به قول سهراب چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید...



چترها را باید بست
زیر باران باید رفت...

بیژن پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 12:02 ق.ظ http://bijhan.blogsky.com

داستلن خوبی نوشتی .اگه خواستی بیشت با هم ارتباط داشته باشیم میل بزن

پگاه جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 11:47 ق.ظ http://koodaki.blogsky.com

دوست جون مرسی که افتخار دادی ومن رو لینک کردی. من هم تو رو لینک کردم.(بالاخره از خر شیطون پایین اومدم) :)

من به تو افتخار می کنم ( می گم خر شیطون سواری!!!!!!!! کیف داد؟!)

مهدی جمعه 13 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 05:24 ب.ظ http://mitia.blogfa.com

موضوع قشنگی بود. پرداختت تو انتخاب کلمه خیلی قوی نبود فضا سازی تنه به کارای حرفه ای می زد. خوشحال شدم از خوندنش. کاش زاویه دید درونی را انتخاب می کردی .مدرن تر می شد.این طوری شبیه تمثیل های تولستوی شده.ولی با این وجود درون مایه کار هات ستودنیه.
خوشحال شدم.

از اینکه اشکالای داستان رو گفتی خیلی خوشحال شدم. این نقد ها به بهتر شدن داستان هام کمک کی کنه. مرسییییی

محسن شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:06 ق.ظ http://filmamoon.blogsky.com/

یک دور دیگه این متن را بنویس-برای خودت- به این شکل که محورش خودت باشی. جمع و جور کردن سوم شخص مفرد خیلی سخته. اول شخص راحتتر و حسی تره. تازه وقتی اول شخص بنویسی متن معمولن یک جور حالت جادویی هم پیدا میکنه بهرحال به نظر من خودت را بیشتر قاطی قضیه کن. نکردی هم نکردی هرکاری دلت خاست بکن. وبلاگ یعنی این.البته من بی هیچ شناختی از تو و بلاگ اومدم پریدم وسط. اشکالی که نداره؟ که از نظر خودم نداره. چون کامنت وبلاگ هم یعنی این.

راستش خودم هم اول داستان را به زبان اول شخص نوشته بودم ولی با سلیقه ام تطابق نداشت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد