بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

توفیق اجباری

هر وقت که به مناسبت های مختلف بحث از جنگ، شجاعت، شهادت و کلاً انقلاب می شد یاد خاطرات تلخش می افتاد. یاد زمانی که عاشق مردی شد و به هر بدبختی شده به دستش آورد. تازه داشت طعم شیرین زندگی را می چشید که جنگ شد. شوهر بیچاره که بی خبر از همه اتفاقات بود، رفت جبهه. وقتی فهمید شوهرش به قول افراد دیگه شهید نشده کلی خوشحال شد، ولی بعد فهمید شوهرش برایش از جبهه کم سوغاتی نیاورده!

مرد بیچاره یک دفعه می زد به سرش و هرکس جلویش بود را دشمن فرض می کرد و به قصد کشت می زد. تازه دخترشون حرف زدن یاد گرفته بود که از آسایشگاه به خانه آمد و دختر کارش به بیمارستان کشیده شد.

حالا سال ها گذشته. هنوز هم وقتی جلوی آینه زخم های صورتش را می بیند که عشقش نا خواسته روی صورتش یادگاری گذاشته، یاد دختری می افتد که توسط پدر مریضش کشته شد و یاد همسری که وقتی متوجه کارش شد خودش را کشت.

با صدای گریه پسرش باز بر می گردد به زندگی امروزش. پسر قصه می خواهد و مادر قصه اش را شروع می کند:

"یکی بود، یکی نبود. مامان بود، ولی دخترش دیگه هیچ وقت نبود"

پ.ن: اینجا می توانید شعری در ارتباط با همین موضوع داستانم بخوانید.