بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

کودکانه

 

ماهنامه " عروسک سخنگو" کودکان 3 تا 100 ساله (!) را تشویق می کند تا داستان‌ها و نقاشی های خود را به دفتر این مجله بفرستند تا آنها را نقد و چاپ کند. ( هدفم معرفی این مجله نیست ولی اگر اطلاعات بیشتری خواستید بگویید تا کمکتان کنم.)

موضوعی که با خواندن این نشریه به ذهنم رسید این بود که اجازه دهیم کودک از تخیلش استفاده کند و داستانی را برایمان تعریف کند. داستانی از خود خودش!!! مثلا به او بگوییم که عروسکت دوست دارد تو قصه ای از خودت برایش بگویی، یا هر روز که از مهد یا مدرسه برگشتند از آنها بخواهیم ماجراهای امروز را به شکل داستان برایمان تعریف کنند.  حتی اگر این داستان ها برایمان کسل کننده بود باز خود را راغب به شنیدن داستان های آنها نشان دهیم و برایشان جایزه بخریم. مطمئناً با این تشویق ها هر روز داستان بهتری خواهیم شنید. فکر می کنم این کار به کودکان کمک می کند تا خلاقیت را به مرور در خود کشف کنند و مسلماً کودک خلاق در آینده موفق تر از کودک معمولی خواهد بود. و اما نتیجه آزمایش من:

از پسر برادر 13 ساله ام خواستم تا با سه کلمه روباه، هویج و خاک داستانی برایم تعریف کند. کمی فکر کرد و گفت:

روباه در جنگل تنهای تنها بود. رفت تا برای خود دوستی پیدا کند. رفت و رفت تا به هویجی رسید که مثل خودش تنهای تنها بود ولی چون هویج دهن نداشت تا با او حرف بزند، لجش گرفت و هویج را خورد! روباه بیچاره خبر نداشت که هویج و خاک با هم دوست صمیمی اند که ناگهان خاک دهنش را باز کرد و روباه را خورد.

 

پ.ن: ببخشید به خاطر تاخیر طولانی!

نظرات 15 + ارسال نظر
وحید یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:59 ب.ظ http://www.arinoos.com

سلام وبلاگ خوبی دارید.
مایل به تبادل لوگو باشما هستم.

حسام دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:14 ب.ظ http://hessamm.blogsky.com

سلام. من اولین باره که اینجا میام. کلی سرگرم شدم!
و اما درباره این پست: الان که فکر می کنم می بینم وقتی پنج شیش ساله بودم داستان های تخیلی زیادی از خودم برای مادرم تعریف می کردم و اون هم هیچوقت بهم نمی گفت بچه چرا دروغ می گی. یادمه یه بار که بارون شدیدی میومد وقتی از مهد کودک برگشتم به مامان گفتم: نمی دونی مامان امروز چه بارونی میومد. ما سوار سرویس بودیم که یهو آب اومد بالا و همه جا رو پر کرد. آقای تقوایی (راننده سرویس) از زیر پاش چند تا پارو درآورد داد به ما گفت پارو بزنین تا برسیم به خشکی. ما هم یه عالمه پارو زدیم تا خود مهدکودک. نمی دونی چقدر خسته شده بودیم...
جالب اینکه مادرم هم با من همراهی می کرد و ازم می خواست جزئیات بیشتری رو تعریف کنم!

رضاکاظمی دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 08:20 ب.ظ http://baroun82.persianblog.irodgd [hgf 'tji .odgd.s,vmhg

خیلی جالب قصه شوتعریف کرده یاساخته.خیلی.یه جورآشنایی زدایی توقصه ش به کاربرده.بچه هاتخیل وحشتناکی دارن.وحشتناک!به خاطرمعرفی این ماهنامه هم تشکرمی کنم.خوش به حالت بااین برادرزاده ی باحال.تابعد

محسن م ب سه‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:21 ق.ظ http://after23.blogsky.com/

فقط بچه ها میتوانند با کلماتی که به آنها می گوییم داستانهای شنیدنی بسازند.
در ضمن من علاقمند شده ام که حسام هم داستان را ادامه دهد. میخاهم از او بپرسم کسی اون وسط غرق نشد؟

معلوم شد که شما تو تشویق کودک به داستان گفتن و خیالپردازی تجربه و مهارت زیادی دارین.
به شدت با پیشنهادتون موافقم . کودک حسام، ما منتظریم.

حسام سه‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:27 ق.ظ http://hessamm.blogsky.com

همینجور که پارو می زدیم از دور یه خشکی دیدیم. فکر کردیم حتما مهدکودک همونجاست. آقای تقوایی گفت بچه ها تندتر پارو بزنین چون شدت بارون داره بیشتر می شه... ما تا می تونستیم تندتر پارو زدیم... یهو یه موج بزرگ خورد به ماشین و علی (یکی از دوستام) افتاد بیرون... آقاق تقوایی پرید توی آب که درش بیاره... اما از اونور یه ماهی خیلی بزرگ داشت بهشون نزدیک می شد. من و دو نفر دیگه با پارو محکم کوبیدیم توی سر ماهیه که جلو نیاد... آقای تقوایی علی رو درآورد. نقس نمی کشید. اولش فکر کردیم زنده نیست. من گفتم بچه ها علی دیگه از پیشمون رفته. اما یهو سرفه کرد و بیدار شد... ما خیلی خوشحال شدیم... تند تند شروع کردیم به پارو زدن... تا اینکه بالاخره رسیدیم به اون خشکی...

پ.ن. ۱: این ماجرا سر دراز داره. اون خشکی مهدکودک نبود. یه جزیره متروک بود. بعدش درست کردن خونه و کلبه جنگلی و حمله شیر و پلنگ و ... اگه بخوام همه اش رو بنویسم یه عالمه طول می کشه.

پ.ن. ۲: من بچه که بودم از کلمه یهو زیاد استفاده می کردم.

پ.ن. ۳: رابینسون کروزوئه اولین فیلمی بود که توی سینما دیدم و به شدت روم اثر گذاشت! برای همین خیلی از داستانهای خیالیم شبیه این فیلم بود.

دستان دنبال دار جالبه. مامانت حق داشت که خوشش بیاد! مرسی که قصه رو ادامه دادی

ماکان سه‌شنبه 8 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:16 ب.ظ http://datumfreedom.blogspot.com/

این دفعه می بخشمت ولی تکرار نشه! کار بدی نیست، ولی نیاز به مادران پر حوصله ای داره، امیدوارم شما بتونین بچه هاتون رو اینجور بزرگ کنید

لیلا چهارشنبه 9 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:24 ق.ظ

هر چند که شرط ادب رو بجا آوری ولی من که نمی بخشم ! بیشتر از ۳۰ بار سر رزدم که ببینم آپ کردی یا نه !
من که حوصله این کارا رو ندارم ! مگه باباها !

پنجره چوبی چهارشنبه 9 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 10:34 ب.ظ http://amir365.blogfa.com

سلام
داستان برادرزاده شما خیلی عمیق بود و قابل تفکر
باورش سخته که بچه ها اینقدر زیبا نگاه میکنند ، شاید هم بزرگترها خیلی چشماشون ضعیف شده.
راستی شما خیلی وقته که تاخیر دارین در پست هاتون بهتره اسمشو بزارین ماه نامه تا وبلاگ!

سهیل پنج‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:08 ق.ظ http://www.parchenan.blogfa.com

سلام بنده شما را از پنجره چوبی دیدم و البته نگاه شما را به ادبیات پسندیدم.
ولی آن طرحی که مطرح کردید را خیلی خوشم آمد مخصوصاْ از داستان برادر زاده
که اگر آخرش بنویسی شاملو همه میگن آفرین

امیر جمعه 11 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 02:52 ق.ظ http://shabgarditanha.blogfa.com

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن در آورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته سخن در آورم

نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

سلام مهدیه عزیز
از اینکه مدت زیادیه نیستی باید غیبت هات رو موجه کنی وگرنه پرونده ت رو میدن زیر بغلت و میفرستنت پیش همون برادرزاذه ۱۳ سالتون .ناراحت که نشدی مزاح کردیم (-:
مامان بنده به این داستانهای مورد نظر شما میگه دروغ های شاخ دار !!!!!!!! البته من هم وقتی کوچول موچول بودم البته خیلی قبلها دروغ شاخدار یعنی ببخشید داستان تخیلی خیلی میگفتم .من هم با سوگواره ای برای شاعر بزرگ قیصر امین پور آپم بیا پیشم که متظرتم .بای

استاد کوچولو جمعه 11 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:30 ق.ظ http://kouche.ir

سلام


خیلی قشنگ بود ....
بچه های این دوره زمونه کلی باهوشن ...


شاد باشید.

امیر حسین شنبه 12 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 11:17 ب.ظ http://360.yahoo.com/amir_shemshadi

عجب تخیلی
به عمش رفته!

;)

رضاکاظمی یکشنبه 13 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:44 ب.ظ http://baroun82.persianblog.ir

من که نبایدهردفعه اومدم ویه مطب تکراری روخوندم براش یادداشت بذارم.بایدبذارم؟الانم نذاشتم ودارم میرم!کاری ندارین؟دارم میرما !رفتمااااااااااااااااا.
ولی هنوزبه ذهنیت اون بچه دارم دارم فکرمیکنم وتخیل کلیه ی کودکانمون.کاش بزرگترابه این ذهنیات میدون بدن وپرورشش روازیادنبرن.میدونی همین تخیلات کودکیه که توبزرگسالی میتونه اتفاقای عجیب وغریب خوب یابدی روبه وجودبیاره.موافقی ؟تابعد

شهرام مدبری پنج‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 01:16 ق.ظ http://yasht-story.blogfa.ir

مهدیه عزیز.مطلب زیبایی گذاشنه اید و البته ارزشمند.به برادرزاده تان هم به خاطر ذهن قوی و استعدادش تبریک می گویم. با یک داستان در انجمن شعر و داستان کازرون به روز هستیم و چشم به راه نقد و نظر ارزشمندت.سربلند باشید.

سهیل جمعه 18 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 09:09 ب.ظ http://www.parchenan.blogfa.con

سلام چقدر دیر به دیر آبدیت میکنید.
من این پیشنهاد شما را با دختر خاله ام که ۷ سال دارد انجام دادم ولی نتیجه موفقیت آمیز نبود یعنی با هر ۳ کلمه ۳ داستان متفاوت که با و به هم مربوط می شد ساخت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد