بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

گاهی اوقات فقط باید سکوت کرد

بعد از فوت مادرم، پدرم هر سال ماه رمضان دست به دامن من می شود تا فامیل ها را دعوت و مهمانی ای در خانه اش ترتیب دهم. تا پارسال زیر بار درخواستش نمی رفتم ولی امسال دیگر دلم نیامد. مهمانی آبرومندی برگزار کردم فقط به خاطر اینکه شادی را در چشمان پدرم ببینم. فردای مهمانی پدر به من تلفن زد. پیش خودم گفتم الان کلی خوشحال است و می خواهد از من تشکر کند ولی خیلی عصبانی شروع کرد به دعوا کردنم. از اینکه عمو و خانواده اش را دعوت نکرده بودم عصبانی شده بود. می گفت پیش مهمان ها خیلی خجالت کشیده است. ساکت، فقط به صحبت های پدرم گوش دادم، آخر نمی شد به او بگویم که اصلاً تحمل نگاه های معنادار شوهرم به دخترِ عمو را نداشتم. 

پ.ن: خیلی وقت بود داستان به زبان اول شخص ننوشته بودم ها