بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

بدشانسی و سفر به چین(قسمت آخر)

پ.ن: اگر دلیل دو قسمتی شدن این پست را نمی دانید یه نگاه به نظرات پست قبل(به خصوص نظر جناب کلو) بندازید. ماجرا تهدید و این حرفاست. آره! 

 احساس تنهایی دیگر برایش آزاردهنده شده بود. در وبلاگش نوشت که تصمیم دارد با پسری دوست شود و آدرس ایمیلش را هم گذاشت. همان روز برایش 50 تا ایمیل رسید و او بدون اینکه متن ایمیل را بخواند با چهلمین نفر قرار ملاقات گذاشت.

سه ماه بعد وقتی دیگر حسابی به پسر علاقه مند شده بود،  اولین ایمیل او را خواند. پسر نوشته بود که بیماری ناعلاجی دارد و دلش می خواهد قبل از مرگش معنی واقعی عشق را بچشد. دختر شکه شد، او حتی برای جشن چهلمین سالگرد ازدواجشان هم برنامه ریزی کرده بود!   

*******

پ.ن: برای خواندن قسمت آخر سفر به چین روی ادامه مطلب کلیک کنید.

معبد آسمانی

این معبد جایی بود که امپراتور- که خودش را فرزند آسمان می دانست- هر سال قبل از سال تحویل (22دسامبر) به آنجا می رفت و برای داشتن سالی پر رونق در کشاورزی دعا می کرد . (+)

طبقه اول این ساختمان سه طبقه بینهایت زیبا، محل اصلی عبادت بود که داخل آن سه ردیف ستون دیده می شد. 4 ستون ردیف اول نماد فصل ها، 12 ستون ردیف دوم نماد ماه ها و 12 ستون ردیف سوم هم هر کدام نماد 2 ساعت از شبانه روز و در کل نماد 24 ساعت بود و امپراتور در کنار هر کدام از این ستون ها عبادت می کرد و دعا می خواند.

وقتی وارد محوطه سرسبز معبد شدیم اول از هر چیز صدای موزیک خیلی آرامی را شنیدم و بعد از آن یک عالمه زن و مرد چینی سن و سال دار دور و اطرافمان دیدیم که هر کدام به کاری مشغول بودند. عده ای گوشه ای داشتند می رقصیدند(+)، تعدادی یک نوار پارچه ای رنگی را در هوا می رقصاندند(+) بعضی ها هم مشغول بازی شبیه به بدمینتن بودند.

با توضیح هایی که لیدرمان داد متوجه شدیم که این محوطه پارک بازنشسته هاست. خانوم ها در سن 55 سالگی و آقایان در سن 50 سالگی در چین بازنشسته می شوند و اینطور که ما دیدیم بعد از بازنشستگی حسابی خوش به حالشان است! (راستش اینجا را که دیدم دلم به حال بازنشسته های شهرم سوخت)  آنها در این پارک می توانند تا دلشان می خواهد برقصند، ورزش کنند، آواز بخوانند، ساز بزنند(+) و با هم پاسور یا دوز بازی کنند و سرگرم شوند.(+)

این پارک به نظر من نه تنها برای افراد بازنشسته بلکه برای من جوان هم خیلی جالب بود اگر وقتش را داشتم دلم می خواست از تمام بخش های این پارک لذت ببرم و خودم را سرگرم کنم. کار دیگری که دلم می خواست انجام بدهم و نشد عکس گرفتن از چهره بعضی از پیرزن ها وپیرمردهای چینی بود.

قصر تابستانی

برای دیدن این قصر باید خانوم سوشی را بشناسیم. یک خانوم خیلی زشت که دلش می خواست بر چین حکومت کند. او از یک معشوقه درجه آخر توانست معشوقه درجه یک و سپس ملکه امپراتور شود بعد از مرگ امپراتور هم با هر حیله و نیرنگی که شده امپراتورها ی دیگر را کنار گذاشت و یک مدت خیلی طولانی بر چین حکومت کرد تا اینکه در زمان حکومت آخرین امپراتور چین و در سن 72 سالگی مرد.

قصر تابستانی محل زندگی خانوم سوشی بود. قصری بینهایت بزرگ که خود مثل یک شهر می ماند. این قصر تنها جایی است که در آن هر جا مجسمه فلزی اژدها و سیمرغ هست اول سیمرغ به چشم می خورد و بعد اژدها! در محوطه آن بیشتر از هر درختی، درخت ماگنولیا دیده می شود چرا که امپراتور به سوشی لقب ماگنولیا داده بود.

معبد لاما

این معبد در برنامه های گردشی تورها نیست ولی از آن مکان های دیدنی است که نباید از دستش داد. معبد لاما در محله فقیر نشین شهر واقع شده و برای ما که تا الان اکثراً خیابان های تر و تمیز، ساختمان های شیک و باکلاس و شهر آماده برای المپیک را دیده بودیم دیدن این محله تازگی داشت. برای همین قبل از وارد شدن به معبد کمی در آن محله قدم زدیم و نگاهی به خانه ها انداختیم. خانه ها خیلی کوچک بود و انگار در هر کدام از آنها بیشتر از یک خانوار زندگی می کرد. بوی فاضلاب هم اولین چیزی بود که موقع رسیدن به در خانه ها به خوشامدگویی می آمد!

معبد لاما مکان نگه داری بوداهای چینی است. انواع و اقسام بوداها با اسم ها و شکل های مختلف در اتاق های جداگانه ای گذاشته شده بودند که چینی ها آنها را پرستش می کردند.(+) پرستش کردنشان هم آداب خاصی داشت. ابتدا عود به دست جلو ساختمانی که بودا در آن قرار داشت زانو می زدند و چندین بار تعظیم می کردند و بعد می رفتند عود ها را  روشن می کردند و داخل ساختمان می شدند.(+) باز داخل ساختمان و جلو بودا هم زانو می زدند و تعظیم می کردند. و اگر برای بودا غذا یا میوه هم آورده بودند آن را روی میز جلوی مجسمه بودا می گذاشتند.(متاسفانه داخل ساختمان ها اجازه عکس برداری نداشتیم بنابراین عکسی موجود نمی باشد!) مهمترین و آخرین بودایی هم که آنجا دیدیم یک بودای 18 متری بود.

بیجینگ نایت شو

نمایشی در 6 پرده که مراسم سنتی و آیینی چینی را همراه با رقص و موسیقی بدون کلام نشان می دهد. هماهنگی رقص و موسیقی و رنگ های بینظیر لباس هایی که پوشیده بودند یک شب لذت بخش را برایمان ساخت.(+ +)

جلب توجه کردنی ها:

یک بار به راهنمای چینی گروه لواشک تعارف کردم. اولین چیزی که بعد از دیدن لواشک گفت این بود: "این دیگر چه جور گوشتی است!"

من نمی دانم چرا خدا در دادن مژه به خانوم های چینی اینقدر خسیس بوده! جالبترین موضوع برای فروشنده هایی که از آنها خرید می کردم مژه ها یم بود.

در آن چند روزی که ما در پکن بودیم دو بار باران آمد. یک بار موقعی که داشتیم برای خرید به یکی از مراکز خرید می رفتیم و حسابی خیس شدیم و بار دیگر شب آخری که در پکن بودیم. آن شب وقتی با دوستم از رستوران آمدیم بیرون انقدر باران شدید بود که یک دقیقه ای کل لباسمان را خیس می کرد. ما هم خوشحال(!) تصمیم گرفتیم از رستوران تا هتل را که نزدیک به یک ایستگاه راه بود پیاده برویم. وقتی رسیدیم به هتل از لباس هایمان آب می چکید و انقدر خندیده بودیم و جیغ زده بودیم که صدایمان گرفته بود. خیلی خوش گذشت.

وقتی از فرودگاه امام خمینی  داشتیم به سمت خانه امان می رفتیم دو بار تصادف خیلی ناجوری دیدم. تازه آن موقع متوجه شدم که در مدت 8 روزی که پکن بودم حتی یک تصادف هم ندیدم.

تمام

نظرات 10 + ارسال نظر
من؟!ملی چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:29 ق.ظ http://www.tiz81.blogfa.com

نامه هایت را خواندم چهل بار
هر چهل نامه را چهل بار
تلخ می شوم، می گریم
به بند کشیدمت چهل بار
می سوزانی و می سوزانمت چهل بار
عشق، نفرت، حسرت
در من گم می شوی هزاران بار بیش از چهل بار
در تو حل می شوم هزاران بار بیش از چهل بار
زمان، زمان، زمان، عبور می کنیم
و امروز حتی نام تو را نیز به یاد ندارم.

[ بدون نام ] چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:42 ق.ظ http://www.tiz81.blogfa.com

بیجینگ نایت شوو فوق العاده بوده آررررره. از عکساش معلومه. مهدیه فیلم گرفتی ازش؟ من می خوام؟
خیلی خوب بود. من دوست داشتم. خیلی جالب بود. مرسی.
بابا دختر ایروووونی، چشم بادومی، ابرو کمونی، مژژژژژژژژه قشنگ.

ما اونجا ایرونی بازی درآوردیم فقط یک نفرمون دی وی دی نمایش رو خرید. حالا من قراره از روی اون رایت کنم! هر وقت فیلمش دستم رسید بهت خبر می دم.

کلو چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:33 ب.ظ

متشکرم از اینکه به هر حال یه بار هم که شده تهدید کار خدشو کرد/
مرسی

منم شما رو برای نوشتن مهدی خانوم تهدید کردم؟ ننوشتید این بار!!!!!

محمد چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 02:08 ب.ظ

همیشه یکی از اصلی ترین سوالها در ذهنم این بوده است که:
دو نفر تنها وقتی با هم میشوند چه میشود ؟ ما میشوند یا دو من ! و همیشه جواب دوم را یافته ام...
کاش پسر هرگز به فضای مجازی اطمینان کامل نمیکرد و دل به اون نمیسپرد...
به نظر من خیلی وقتها آدم تنها بمونه و تنهایی دیگران رو هم به هم نزنه خیلی بهتره !!
خوب بود از نقطه نظر پسره هم همین اتفاق رو مینوشتی...
شاید پسره یه شیاده و شاید هم تو ایمیل اولش شوخی کرده و شاید... فقط شما میدونید ...)

پیشنهادهاتون در مورد داستان خیلی خوب بود ولی به نظر من هر کدوم از این شایدها می تونه یک داستان جداگانه باشه. این داستان فرضش بر اینه که پسره راست نوشته!

مزدور چهارشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 05:46 ب.ظ http://mozdor.persianblog.ir

سلام
عجب داستان باحالی
رکب خوردن یعنی همینا!!
می دونم تو مطلبم تند رفتم ولی خب بعضی وقتا باید تند رفت یواش بری جا می مونی!
یاحق.

رضاکاظمی پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:40 ق.ظ

ممنون عزیز...ولی توکه خبرشوزدی ،آخه این خبرتاوقتش برسه برای انعکاس تومطبوعات،محرمانه حساب میشد. توهم که رسم رازداری خبرنگاری رواز...به ارث بردی! شوخی...ولی آره مراسم مثل هرسال توی آبان ماه برگزارمیشه.مجدداتشکر بابت مهربونیت

من که تا آبان نمی تونستم صبر کنم!!

راهبه از دیر گریخته پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:31 ب.ظ http://rahebee.persian.ir

داستان جالبی بود .
دوم این که ای کاش می دادید این هایی که یادگاری می نویسند روی دیوار چین می نوشتند
تا ابد
تو را من چشم در راهم !!!!

حمیدرضا شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:34 ب.ظ http://www.hrezah.blogfa.com

باید چند سالی بگذره تا چیزای دیگه ای رو هم که توی چین نبوده ، یادتون بیاد! ...البته بهتره که اصلا یادتون نیاد!

راهبه از دیر گریخته شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 07:04 ب.ظ http://rahebee.persian.ir

عزیزم ما یک پست به شما نازنین بانو تقدیم کردیم .....ببنید خوشحال می شم ...

پابرهنه تاماه دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:34 ق.ظ http://baroun82.persianblog.ir

خب من تازه فرصت کردم قصه ت روبخونم.کارخوب وشوک دهنده ای بود.اینجورمینیمال ها یه به قولی ایرانیزه شدش: داستانک هارودوست دارم.ادامه بده،باعث خوشحالی میشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد