بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

گاهی اوقات فقط باید سکوت کرد

بعد از فوت مادرم، پدرم هر سال ماه رمضان دست به دامن من می شود تا فامیل ها را دعوت و مهمانی ای در خانه اش ترتیب دهم. تا پارسال زیر بار درخواستش نمی رفتم ولی امسال دیگر دلم نیامد. مهمانی آبرومندی برگزار کردم فقط به خاطر اینکه شادی را در چشمان پدرم ببینم. فردای مهمانی پدر به من تلفن زد. پیش خودم گفتم الان کلی خوشحال است و می خواهد از من تشکر کند ولی خیلی عصبانی شروع کرد به دعوا کردنم. از اینکه عمو و خانواده اش را دعوت نکرده بودم عصبانی شده بود. می گفت پیش مهمان ها خیلی خجالت کشیده است. ساکت، فقط به صحبت های پدرم گوش دادم، آخر نمی شد به او بگویم که اصلاً تحمل نگاه های معنادار شوهرم به دخترِ عمو را نداشتم. 

پ.ن: خیلی وقت بود داستان به زبان اول شخص ننوشته بودم ها

نظرات 14 + ارسال نظر
حسین اعتصامی فرد جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:02 ب.ظ http://zabanebizaban.blogfa.com

دست هایم را برایت قلاب کردم

بالا بیا


ماهی کوچولو!


منتظر شما....

توکا شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:27 ق.ظ http://tookaa.wordpress.com

عجب .. چه سکوتی...درد داره نه؟

حتماْ

محمد شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:00 ق.ظ

اصلا اکثرا این دختر عموها دردسر سازند!
در ضمن به نظر من دختر قصه شما یه ذره بگی نگی حسودیش میشه به دختر عموش! وگرنه هر جوری هم بود باباش رو به همه چیز ترجیح میداد.

حسودی نیست به نظر من

من؟!ملی شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 10:37 ق.ظ http://www.tiz81.blogfa.com

ترک می کنم، آنانی را که مرا دارند و به دیگران نگاه می کنند، معنا دار.
تو نیز ترک کن. کسی را که تو برایش منحصر به فرد نیستی.
توصیه می کنم اگه فیلم زیبای آمریکایی رو ندیدی ببین، تو این فیلم نشون می ده که برخی از آدمها سلیقه جمعی رو تایید نمی کنن و همیشه بعضی آدم ها برای همدیگه متفاوت، منحصر به فرد و دوستداشتنین.

ببینم ملیحه منظورت از ترک می کنم همون خفه اش می کنم خودمون بود دیگه. هان؟ :دی (فکر کنم فیلم رو دیدم)

محمد شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 12:29 ب.ظ

من سعی کردم خوشبین باشم و یه دلیل دیگه برای ناراحتی دختر قصه پیدا کنم.خب من که شوهره رو نمیشناختم. اگه شما میگین حسودی نیست و اون نگاهها واقعیت داره اسمش فقط خیانته! حتی با نگاه!

اینجوری بهتره!

پگاه دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:50 ق.ظ http://koodaki.blogsky.com

این هم یه جورش بود!

soheil دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:12 ب.ظ http://www.parchenan.blogfa.com

تا حالا شده وبلاگ بخونی هنگ کنی

اگر پا نوشت آخر رو نخونده بودم در هنگی مانده بودم.

اما جالب بود

اصلا برای همین اون پ.ن رو نوشتم. چون تا الان هر داستانی به زبان اول شخص نوشتم همه جدیش گرفتن. :)

دانشجو خبر دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 04:17 ب.ظ http://daneshjookhabar.blogfa.com

ضرب‌و‌شتم یکی از فعالان دانشجویی دانشکده خبر /برادر دو شهید به کمیته انظباطی احضار شد /انتقام غیر اخلاقی از دانشجویان معترض در دانشکده خبر / ورود بدهکاران به دانشکده خبر ممنوع!

مجید ( یادداشتهای یک وبلاگر ) سه‌شنبه 2 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:15 ق.ظ http://www.majid-85.persianblog.ir

سلام دوست خوبم//////////////به وبلاگم دعوتت می کنم/////////////[گل]
راستی: امان از دست این خانمها!!

حسام پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 07:38 ق.ظ http://hessamm.blogsky.com

یکی از بهترین کتاب ها یی که تاابحال خوندم و فیلمش رو هم بعدا دیدم عصر معصومیت ساخته مارتین اسکورسیزی هست که دقیقا یه همچین فضایی رو به تصویر می کشه: دختری که با مرد ثروتمندی ازدواج کرده ولی چشم شوهره مدام دنبال دخترعموشه... فیلم خیلی خوبیه که اگه ندیدی پیشنهاد می کنم ببین.

حتما می بینمش

محمد پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:07 ق.ظ http://mohamed.blogsky.com/

سلام
ما که از رو نمیریم! هر روز به بادوم جون سر میزنیم! اما نیستین که!
همش عکسه این نی نی کوچولو پایینی رو میبینیم . همینجوری وایساده داره نگاه میکنه.)
کجایییییییییییییییییییییییییییین ! نکنه دوباره رفتین چین!-)

من حسابی شرمنده ام. زود زود اینجا آپ می شه. قول!

راهبه از دیر گریخته پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:17 ق.ظ http://badoom.blogsky.com/

هی خوندم و گفتم اخه ی
هی خوندم و گفتم اخه ی
از بس اخه ی اخه ی گفتم سقف دهانم درد گرفت ....
وای کی این سکوت های بی پایان فریاد می شه ....
راستی من بی اجازه لینکت کردم ......

وبلاگت رو منم لینک کردم :)

چشم غمگین پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:04 ب.ظ http://sad-eye-never-lie.com

حال رو روز من این روزها! البته بدون اون چند تا خط اخری و نگاههای معنادار .....

اوه اوه منظورت مهمونی دادن و ایناست

فرشاد پنج‌شنبه 4 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 01:09 ب.ظ http://tarnas.wordpress.com

از اینکه بابات رو خوشحال کردی و مهمونی گرفتی خوشحالم!
اما امان از دست شما زن ها که با این رفتارتون آدم رو جز میدین!!

آخه من چجوری بگم. اینی که خوندی فقط یه داستان بود
بعدشم ما زن ها خیلی هم خوبیم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد