بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

دنیای ناشناخته

فضای اطرافم تاریکِ تاریک بود. نمی دونم پاهام لمس شده بود یا زمین لیز بود که تا می خواستم یک قدم جلوتر برم، می افتادم. هر بار هم حدوداً صد تا چشم دور تا دورم برق می زد. نمی دونم لال شده بودم یا ... نه انگار داشتم خفه می شدم، اصلاً نمی تونستم جیغ بزنم. دهنم رو که باز می کردم از توش حباب می اومد بیرون، انگار ته دریا بودم. ای کاش اوضاع همینطور می موند! یه دفعه زمین جا خالی داد و افتادم یه جایی که دور تا دورم یه سری موجودات زشت بودند. تازه شاخ هم داشتند! من رو به هم نشون می دادند و می خندیدند. اینجا لال نبودم. جیغ بلندی کشیدم و از جام پریدم. دست های مهربونی با نوازشش به من اطمینان می داد که در امانم. دیگه هیچ وقت شب ها فیلم ترسناک نمی بینم!

 

پ.ن:انسان وقتی دلش گرفت/ از پی تدبیر می رود/ من هم رفتم

سهراب دیگر نفس نمی کشد.