بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

خانه ای روی آب

بزرگترین آرزویش این بود که یک سرپناه، هرچقدر هم کوچک و ساده برای خودِ خودشان داشته باشند که در آن نه از غرغرهای صاحب خانه خبری باشد و نه از سر وصدای همسایه ها.

وقتی شوهرش دستش را گرفت و از او خواست چشم بسته دنبالش برود، به تنها چیزی که فکر نمی کرد بعد از باز کردن چشم هایش ببیند زمین کوچکی بود که شوهرش ادعا می کرد مال خودِ خودشان است. خدا انگار تمام کارهایش را کنار گذاشته بود و می خواست فقط آرزوی او برآورده شود!

خانه ساخته شد و آنها در یک روز زیبای بارانی به خانه ی خودشان اسباب کشی کردند و بعد زیر باران قدم زدند و شادی کردند.شب وقتی به محله خود رسیدند تنها دیوارهایی ویران از خانه ی ساده و کوچکشان منتظر آنها بودند، باقی را سیل برده بود.