بادوم

بادوم

بادوم

بادوم

تاکسی گردی (۲)

" آقا من کیف پولمو خونه جا گذاشتم و توان اینکه دوباره برگردم خونه رو هم ندارم، می شه من رو برسونی بیمارستان ایران مهر؟"

پیرزنی حدود 75-80 ساله، با صورت و دست های پر چین و چروک، عصا به دست با سر و وضعی خوب این ها را به راننده ی تاکسی ای که من سوارش بودم گفت. راننده بعد از یک مقدار مکث رضایت داد تا پیرزن سوار شود. پیرزن با خوشحالی شروع کرد به تشکر و دعا کردن او. می گفت سه تا تاکسی که شنیدند پول ندارد سوارش نکردند. می خواسته برود و انگشترش را گرو مغازه دار بگذارد و از او پول بگیرد که این راننده تاکسی سوارش کرد، بعد هم دیگر ساکت شد و زل زد به خیابان.

بعد از او مردی سوار تاکسی شد. از همین هایی که همیشه خدا دارند با موبایلشان معامله می کنند. 5 دقیقه ای با موبایلش حرف زد و بعد شروع کرد به نالیدن از ترافیک و شلوغی. از همین حرف های همیشگی که هر روز هزاران ماشین تولید و تا چند وقت دیگر تهران به پارکینگ ماشین ها تبدیل می شود و راننده هم با او هم صحبت شده بود. تا اینکه مرد گفت:

" ای کاش تهران هنوزم مثل 30 سال پیش بود. شهر کوچیک، ماشین کم، آلودگی بی آلودگی، آدم کم"

پیرزن سکوت را شکست، سرش را سمت مرد برگرداند و گفت:

" هنوز هم آدم کمه آقا. کمتر از 30 سال پیش"

مرد که در جریان ماجرای پیرزن نبود بی توجه به حرف او به نالیدنش ادامه داد. ولی راننده تاکسی دیگر همراهیش نمی کرد. به فکر فرو رفته بود. من هم که داشتم مجله می خواندم، مجله را بستم و از پنجره تاکسی زل زدم به خیابان های شهرم که هنوزهم در آن آدم کم است. خیلی کم.